سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سخن در بند توست تا بر زبانش نرانى و چون گفتى‏اش تو در بند آنى ، پس زبانت را چنان نگهدار که درمت را و دینار . چه بسا سخنى که نعمتى را ربود و نقمتى را جلب نمود . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 89 شهریور 24 , ساعت 10:51 عصر

الو … الو … سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟
پس چرا کسی جواب نمیده ؟

یهو یه صدای مهربون بگوش کودک نواخته شد ! مثل صدای یه فرشته …

- بله با کی کار داری کوچولو ؟
- خدا هست ؟ باهاش قرار داشتم ، قول داده امشب جوابمو بده
- بگو من میشنوم

کودک متعجب پرسید : مگه تو خدایی ؟ من با خود خدا کار دارم …

- هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره ؟؟؟

- فرشته ساکت بود . بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت نه خدا خیلی دوستت داره . مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه ؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت : اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما …

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت شکسته شد :

ندایی صدایش در گوش و جان کودک طنین انداز شد : بگو زیبا بگو . هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو …

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت : خدا جون خدای مهربون ، خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا …
- چرا ؟ ولی این مخالف با تقدیره . چرا دوست نداری بزرگ بشی ؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ، ده تا دوستت دارم . اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم ؟ نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم ؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن . مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم . مگه ما با هم دوست نیستیم ؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته ؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد ؟!

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک : آدم ، محبوب ترین مخلوق من ، چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه ، کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت . کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهی شان میخواستند . دنیا خیلی برای تو کوچک است … بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی …

و کودک کنار گوشی تلفن ، درحالی که لبخندی شیرین بر لب داشت در آغوش خدا به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفته بود …



لیست کل یادداشت های این وبلاگ